ماجرای عنایت ثامنالحجج(ع) به یک بیمار(حتما بخوانید)
آنچه که در ادامه میآید ماجرای عنایت ثامنالحجج(ع) به بیماری است که پزشکان از او قطع امید کرده و او را ترغیب به نوشتن وصیتنامه کرده بودند، اینک این کرامت عجیب از کتاب «کرامات امام رضا(ع)» به روایت آیتالله خزعلی نقل میشود:
*هنگامی که جراحان به لباسهای بیمار هم رحم نکردند
روز بیست و یکم ماه ذیالحجه بود. آن روز هم مثل همه روزهای جمعه دیگر، از قم به سوی شهرری به راه افتادم و در مجاورت حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) به قصد منبر و سخنرانی و ارشاد جوانان وارد منزل دوستم شدم، هنوز چایی اولم را تمام نکرده بودم که یکی از جوانها پیش آمد، دست داد و احوالپرسی کرد.
گفتم: شما که به این مجلس خیلی علاقهمند بودید، چطور شد که مدّتی خدمتتان نرسیدیم؟
جوان که لبخند پرمعنایی بر لب داشت، آهی کشید و گفت: خدمتتان رسیدم تا همین مطلب را عرض کنم، راستش الآن چند روز است که لحظه شماری میکنم که روز جمعه شود و شما را زیارت کنم و مطلب مهمی را به عرضتان برسانم، خیلی وقت است که من از ناراحتی قلبی رنج میبرم، اما تازگی حالم بدتر شده بود، به طوری که در بیمارستان قلب بستری شدم، چند روزی تحت مراقبتهای ویژه بودم.
گفتند: دهلیز قلب شما گشاد شده است. این خیلی خطرناک است.
امّا آن روز بدجوری دلم شکست. همان روزی که چند دکتر بر روی سرم جمع شدند و بعد از بحثهای مفصّل بر روی عکسها و نوارهای قلبی و چیزهای دیگری که در پروندهام بود، به من گفتند: متأسفانه از دست ما در ایران کاری برای شما ساخته نیست، قلب شما هم با وضعی که دارد، چند روزی بیشتر نمیتواند کار کند، اگر ظرف همین سه - چهار روز، خودتان را به لندن نرسانید، قلبتان از کار خواهد افتاد.
با شنیدن این خبر ناگوار و صریح، درد شدیدی در قلبم احساس کردم و عرق سردی پیشانیام را پوشاند، رنگم پرید و من و من کنان گفتم : آ ...آخر ... آخر چه جوری من خودم را به لندن برسانم، آن هم با این سرعت! چه جوری ویزا بگیرم، بلیط هواپیما را چکار کنم، هیچ پروازی جای خالی ندارد ... از همه مهمتر اینکه پول این سفر و مخارج درمان را از کجا فراهم کنم...؟
یکی از دکترها حرف مرا قطع کرد که: این چیزها به ما مربوط نیست، شما دو راه بیشتر ندارید، یا خودتان را خیلی زود به لندن میرسانید و یا وصیتنامهتان را مینویسید.
با شنیدم این مطالب، اشک چشمانم را در آغوش کشید و سرم سنگین شد، نفهمیدم دکترها کی رفتند. شام که برایم آوردند نتوانستم بچشم. بعد از شام، چندین پرستار دورم را گرفتند و هر کسی چیزی میگفت: شما نباید از جایتان تکان بخورید، نمازتان را هم باید همین طور خوابیده بخوانید، برای وضو هم حرکت نکنید، ما را خبر کنید تا کمکتان کنیم تا خوابیده تیمم کنید، دواها و قرصهایتان را هم فراموش...
من که دیگر حوصلهای نداشتم، حرفهایشان را قطع کردم که: لطفاً مرا تنها بگذارید، میخواهم امشب تنها باشم و استراحت کنم، درب اتاق که بسته شد، صورتم را به سوی قبله برگرداندم و در حالی که زار، زار گریه میکردم، عرض کردم: - امام زمان! دستم به دامنت، به دادم برس، من کسی را ندارم و کاری هم از دستم ساخته نیست، راستش، درست است که کسی خبر مرگ خودش را بشنود خیلی سخت است، ولی من خیلی برای خودم ناراحت نیستم، بیشتر ناراحتی من برای خانواده و پدرم است، خیلیها در سن جوانی مردهاند و یا میمیرند، حالا من هم یکی از آنها! امّا اگر من بمیرم، با این وضع مالی بدی که دارم برای زن و بچّهام خیلی بد میشود، هر روزی که من کار کنم زن و بچّهام نان دارند و روزی که بیکار باشم آنها هم بینان خواهند بود، پدرم هم بعد از یک عمر زندگی با عزت، مجبور میشود دستش را به طرف دیگران دراز کند. اینها از مرگ برای من سختتر است، خواهش میکنم یک عنایتی به من بفرمایید...
همین طور درد دل می کردم و اشک میریختم، آخرین بار که چشمم به عقربههای ساعت داخل اتاق افتاد تا یازده چیزی نمانده بود، بس که گریه و زاری کرده بودم خسته شدم و پلکهایم سنگینی کرد، نفهمیدم کی خوابم برد، دیدم اتاقم پر از نور است و آقای ماه رخسار و آسمانی با عطرهایی بهشتی و سرمست کننده در کنار تختم بر روی یک صندلی نشسته است تا نگاهش کردم با لحنی سرشار از محبت فرمود: پاشو! بلند شو!
- چی؟ بلند شوم؟! الآن مدتها است که از جایم تکان نخوردهام، حتی نمازهایم را خوابیده میخوانم، حرکت برای من خیلی خطرناک است، دکترها مرا از کوچکترین حرکت منع کردهاند!
- مگر فراموش کردی که همین چند دقیقه پیش به چه کسی متوسّل شده بودی؟ با شنیدن این کلمات تکانی خودم و با خوشحالی پرسیدم: - شما ... شما آقا ولیعصر(عج) هستید؟!
- خیر! من رضا هستم.
و ناگهان از شدت شادی از خواب پریدم، از آن آقا و صندلیاش خبری نبود امّا صدای زیبایش هنوز هم شنیده میشد:
- بلند شو راه برو. تو خوب شدهای!
با احتیاط بلند شده و بر روی همان تختم نشستم، احساس هیچگونه ناراحتی نکردم، از تختم پایین پریدم و به سمت در دویدم، در را با شدت باز کردم و خارج شدم و با شدت هم بر هم زدم: تَرَق!!!
چندین پرستار همزمان به سوی من دویدند، عصبانیت و دستپاچگی از سر و رویشان میبارید:
- چرا از جایت حرکت کردی؟
- ممکن است که همین الآن قلبت از کار بیفتد، آن وقت چه کسی مسؤولیت مرگ تو را بر عهده میگیرد؟
- حالا از جایت بلند شدهای، دیگر چرا میدَوی...؟!
و من که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم، هر لحظه به یکی از آنها رو کرده و میگفتم: من خوب شدهام! خوب خوب! حال من از حال شما هم بهتر است، من میخواهم مرخص شوم، لطفاً مرا مرخص کنید، همین الآن. همین الآن... پرستارها نگاهی به یکدیگر انداخته، شانههایشان را بالا کشیدند و با حرکات سر و صورت به یکدیگر فهماندند که یارو خل شده و از وقتی که فهمیده است که به زودی خواهد مرد، عقلش را از دست داده است.
آن گاه دو نفر از آنها زیر بغلهای مرا گرفتند و خیلی آرام مرا به سوی تختم راهنمایی کردند، من هم در همان حال گفتم: من خل نشدهام! به خدا راست میگویم. امام رضا(ع) مرا شفا داده است. او همین الآن اینجا بود، توی بیمارستان، در کنارِ من...!
اما آنها به حرفهای من توجه نکرده و مرا به آهستگی بر روی تختم خوابانیدند، ولی وقتی که با اصرار من مواجه شدند برای دلخوشیام یک گوشی بر روی قلبم گذاشتند، اولین پرستار، همین که گوشی بر روی قلبم گذاشت، به سرعت گوشی را از سینهام دور کرد و در حالی که رنگش پریده بود به بقیه پرستاران نگاهی انداخته و بلافاصله برای بار دوم گوشی را بر قلبم گذاشت و این بار مدت بیشتری به صدای قلبم گوش کرد. وقتی گوشی را از گوش خود در آورد فریاد زد: ضربان قلبش کاملاً نرمال است...!
هنوز حرفش به آخر نرسیده بود که پرستار دوم گوشی را از او چنگ زده و بر قلبم گذاشت، وقتی او هم همان حرف را تکرار کرد، نفر سوم و چهارم هم امتحان کردند. کم کم اتاقم پر شده بود از پرستار و بیمار، همه با هم حرف میزدند و هرکسی چیزی میگفت:
- او راست میگوید.
- او خوب شده است.
- امام رضا(ع) او را شفا داده است.
- این یک معجزه مسلّم است.
وقتی که من این حرفها را شنیدم و بوی خوش شادی و رضایت را در فضای بیمارستان استشمام کردم، از فرصت استفاده کردم و گفتم: پس مرا مرخص کنید تا بروم.
اما پرستاران گفتند: ما که نمیتوانیم شما را مرخص کنیم، باید تا ساعت هشت صبح صبر کنید تا دکترها بیایند و شما را معاینه کنند، چنانچه آنها هم تشخیص دادند که خوب شدهاید، مرخصتان خواهند کرد.
از ساعت هفت صبح، پرستارها جلوی درب بخش انتظار ورود پزشکان ایستاده بودند تا هر چه زودتر خبر شفای مرا به آنها بدهند، اما چند نفر از آنها که تحصیلکرده خارج بودند، شروع کردند به خندیدن و مسخره کردن:
-خب! پس معلوم شد که یکی از راههای درمان بیماریهای قلبی، خواب دیدن است!!!
اما پرستارها اصرار کردند که: خب! بیایید و خودتان معاینه کنید، ناگهان چندین پزشک دور من ریختند و شروع کردند به معاینه کردن، هر کس معاینه میکرد حالت چهرهاش عوض میشد، چند دقیقه نگذشته بود که همان پزشکان با قیچی افتادند به جان من و شروع کردند به تکه تکه کردن لباسهای من برای تبرک و تمین!
نظرات شما عزیزان:
موضوعات مرتبط: داستانهای عبرت آموزعترت
[ جمعه 11 مرداد 1392
] [ 7:50 بعد از ظهر ] [ حسن نارنج پور ][ ]